به نام خالق عشق

بیـــــــــــــا تو تا ببینــــــــــــی....!!!!!

 

 

ســاعـتـهــا بــه اول بــر مــی گــردنــنــد ...

 

خـورشـیـــد دوبـاره طـلـوع مـی کـنـد ...

 

 و آفـتـابـگــردانــهــا امـیــدوار مــی شــونــد ...

 

اقــاقـیــا و گـلــهـــای یــاس و مــریــم

  

 دوبــاره عـهــد دوسـتـــی بــا خــورشــیــد را مــی بـنـنـدنـد ...

 

هــر صـبـح چـشـمـهـا بـاز مـی شـود و بـه امـیـد

 

 

دیـداری دوبـاره لـب هـــا خـنــدان

   

 


برچسب‌ها: نامه به خدا, نیازی از دل آفرینش, عاشقانه, مذهبی, داستان,

ادامه مطلب

نوشته شده در دو شنبه 6 آبان 1392ساعت 17:38توسط~زینب درفشان

سلام دوستای گلم...لبخند

یکی از دوستای خیلی خیلی نزدیکم ازم خواسته

یه قسمته کوچیکی از خاطراتشو بزارم تو وبلاگم...خنده

منم تصمیم گرفتم توی سه تا پست این خاطراتو بزارم

امیدوارم بخونید و نظرای قشنگتونو ببینم...آرام

این خاطراتو از روی دفترخاطراتش و از زبونه خودش مینویسم...بی تقصیر

 

برای خوندنه اولین پست به ادامه ی مطلب برید...

ممنونم ازتوووووووون


برچسب‌ها: داستان, خاطرات, عاشقانه, عماد, من و اون, تنهایی, غمگین, داستان غمگین, خاطرات غمگین,

ادامه مطلب

نوشته شده در دو شنبه 6 آبان 1392ساعت 10:32توسط~زینب درفشان

 

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه

شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور

دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات

به پایتخت فرستاده شدند.

فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و

آزادت کنم، چه می کنی؟

سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم

بود.    

فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟

سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!

فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان

استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.

سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی

صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟

همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس

حواست کجا بود؟

همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی

نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!

 

نظر یادتون نــــــــــــــره


برچسب‌ها: جانم فدای تو, داستان, داستان کوتاه, داستان عاشقانه, ع, عاشقانه,
نوشته شده در جمعه 8 شهريور 1392ساعت 1:7توسط~زینب درفشان

تا حالا شده عاشق بشين؟؟؟

 

ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟

ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟

ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟

ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟

ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟

 

 

 

 

 


 


برچسب‌ها: عاشقانه, عاشقانه گریه دار, داستان, ,

ادامه مطلب

نوشته شده در شنبه 2 شهريور 1392ساعت 1:21توسط~زینب درفشان

یه لحظه هایی تو زندگیه آدم هست که آدم دعا میکنه بمیره ....

یه لظه هایی که حاصله اعماله خوده آدمه ولی الان ازشون پشیمونه ....

یه لحظه هایی که توشون پر از حسرته ....

یه لحظه هایی که از فرته ناراحتی اشکت نمیاد ....

یه لحظه هایی که حق با تو نیست ولی غرورت اجازه نمیده اینو قبول کنی ....

اونوقته که فقط

و

فقط

و

فقط

میتونی بگی ای کاش ....

ولی بی فایدس ....

و

باید آرام کنار بکشی .... 

 


برچسب‌ها: عاشقانه, داستان, داستان عاشقانه, شعر عاشقانه, جالب, رمانتیک, گریه دار, باحال, گریه, غمگین, اس ام اس,
نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392ساعت 22:11توسط~زینب درفشان

دوس دارم صدتا نکته راجبه خودم بهتون بگم تا بیشتر بشناسینم....

1- اول سلام

2_اینو جایی دیدم گفتم جالبه منم تو وبلاگم نمونشو بزارم

3_از اینکه متولده دی ماهم خیلی خوشحالم

   

 

 

 

 


برچسب‌ها: درباره ی من, این منم, زینب, زینب درفشان, 100تاخصوصیت, خصوصیت, طنز, داستان, باحال,

ادامه مطلب

نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1387ساعت 15:7توسط~زینب درفشان

کد حرکت متن دنبال موس